لینچ

لینچ

سلاخی میگریست / به قناری کوچکی دل باخته بود .
لینچ

لینچ

سلاخی میگریست / به قناری کوچکی دل باخته بود .

آخرین قسمت

هشتاد و چهار دفعه گفتم سال کبیسه شگون نداره و حالا باس بگم که هشتاد و پنج بار رفتم که به فکر خودم باشم .

عطسه

قانون اساسی کشور ما تکیه گاهی مناسب برای آنها که زندگی میکنند و نمی خواهند بمیرند. یاورانی همیشه مومن که آغازمدیونیشان به ناسیونالیسم، عصری نوین در کسب درآمد الهی را پدید می آورد . وقتی پیشانی گال گرفتگان و مشرعین دین الله در صدد برآمدند باب حمایت از شپشها و انگلهای پناه جسته ما بین محاسن نمادین تخمدان مالی ، ننگ نهیلیسم و ضد ارزش را به انسان و الات جسمیش بزنند راه دیگری برای ارضا عرایض شخصی به ناخودآگاه باز شد و آستانه ی همجنس بازی با بسیاری مزاید فراوان به طلاکوبی مردم شهیدپرور ساخته شد و در تمامی مداین متوصله تا قالیبلا به نماد نشان دینداری نوین چرخانده شد . یائسه های بسیاری که درد درمان را چشیده بودند براحتی پریود شدند وخشتکها از بار زیادی جر خورد و آقایان مسئول عشق را آفریدند.

میهن پرستی

تا به حال حتمآوصف جان دادن و مرگ کسی رو شنیده اید حتی شاید شاهد این نتیجه زنده ماندن بوده اید . اعدام برای قصاص یکی از واجبات قانون به وجود آمده توسط دین گنده ی ما اسلام است که عوامل احکامی و اجرایی آن در تفاهم کامل به ناقص بودن دوره ی کودکی و بلوغ خود اتهام رشد میزنند. صندلی الکتریکی نیز یکی از این آلات منحوس و ترس آور است که البته من به شخصه بنا به تاثیری از فیلم مسیر سبز که خود گویای مجازات قانون بر اصل بی عدالتی است اشاره میکند ؛ از تمامی قصیان و کمبودهای عرفانی این تفکرات به یک نتیجه رسیدم که حاوی مطلبی در ارتباط با داشتن جامعه ای یکدست برای راحتتر زیستن میباشد. اما اگر انسان میتوانست خوب و بد را به وجود آورد اینهمه درگیر مسائل ارتباطی بین جسم و روح نبود.

اگر خوب وجود نداشت بد معنی میداد اما اگر بد نبود خوب هم نبود....

لینچ یکی دیگر از ضوابط و راههای سالکان مرگ است . دردآورترین نوع مرگ . بگونه ای که بعضی اشخاص دخیل در این گونه مجازاتها طی مدتی دچار افسردگی روانی شده و دست به دامن خودکشی شدند. از لینچ برای سیاهان یاد میکنند  و به بستن آنها بصورت ایستاده و ریختن قیر داغ از سر آنها . اگر شخص زنده میماند به کندن پوست آغشته به قیر او اقدام میکردند  تا ذره ذره بمیرد . برای همین است که این نوع مرگ را بدترین نوع میدانند .

اگر مایل بودین بیشتر بدونین بگین !!!

 

 

محاکمه

آنها که از سیاست و عشق پروایی ندارند و آنها که با غول چراغ جادویی ماتادورهای نوین ایرانی شب نشینی میکنند سعی داشتن شاگرد پیرایه مذهب آه ناله های فغان زده ی استاد بس گرانمایه را در آستانه ی ولنگاری در حدی بزرگ کنند که قلاده بر پای شاملوی شکسته زند .

اما هوشنگ گلشیری نه استعداد ذاتی و نه حس خرافه بافی و حقیقت زدایی داشت و هیچ وقت همانند شاملو با صراحت بیان و زیبایی کلام به توصیف ننشست . بدان گونه یاد میکنند جوانان و سالخوردگان از هوشنگ فقط صرفآ جهت شادی روح استادش شاملو و همه یاد میکنند از شاملو بخاطر شاملو بودنش .

شاملو طی گلایه ای از شاگرد زود استاد شده دلتنگی خود را پایه نهاد بر تقصیری که گردن هوس اندازان همسایه ی هوشنگ بود . البته این تفاصیر عظیم خود گواه از دلسوزی استاد میکند . چنان که در کتاب ((در آستانه ))اش به وقوع حادثه و حتی تا به ثمر رسیدن آن اشاره میکند .

به هوشنگ گلشیری

قناری گفت :-- کره ی ما

کره ی قفسها با میله های زرین و چینه دان چینی.

---- ---- ----

ماهی سرخ سفره ی هفت سین اش به محیطی

تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور میشود.

---- ---- ----

کرکس گفت:--سیاره ی من

سیاره ی بی همتایی که در آن

مرگ

مائده می آفریند.

---- ---- ----

کوسه گفت:-- زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوسها.

---- ---- ----

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه بر تن داشت

و آستینش از اشک تَر بود..

--------------------------------------------

فی البداهه اگر تمایلی به شناخت و درک سخنان شاملو در مورد گلشیری دارید نه فکر خود را خسته کنید و نه به کمک گزیدن تفکر. فقط کافیست خود را تک به تک جایگزین موجودات سخن پراکن کنید و فلسفه ی آفرینش شاملو را به آب چمانی بنوشید .

سامی سوسکی

عمومآ انواع شخصیتها برای انصراف از ((مشاهده)) به آواز خواندن میپردازند .

ترانه ای که برگردان فارسی آن به اهتمام شاملو در کتاب ((همچون کوچه ای بی انتها )) در سال 1330 که محتوی آن اشاره به لینچ شدن سامی لی سیاهپوست به جرم هم آغوشی با زن سفید پوست وسُرایش زن سامی بنام پرل می لی که با دردناکترین نغمه ی جاز اصیل سیاهان همراهی میشود

شکوه ی پرل می لی

اون وخ کشیدنت بیرون. از پستو کشیدنت بیرون

صدتا آدم عربده کشون با بد و بیراه دنبالت.

باید خودت بودی و میدیدی ، سامی سوسکی :

تو خونه روده بر شده بودم من از زور خنده

از زور خنده

از زور خنده

روده بر شده بودم من از زور خنده.

کشیدنت رو زمین کشون کشون بردن انداختنت تو یه سلدونی

که درست و حسابی یه سلدونی بود ، یه موشدونی بود.

منو میگی؟ همون جور یه ریز میخندیدم

گرچه خدا بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده

بی سر و سامون تر

بی سر و سامون تر

بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده.

اون وخ اون پیر خر سرخابی -کلونتر-

از میون میله ها چشم غره رفت و بت گفت :

((-هی ، ننه سگ! روونت میکنن به درک اسفل!))

چون دلت خواس یه بغل سفید تو خودش بچلوندت

یه بغل سفید

یه بغل سفید

یه بغل سفید تو خودش بچلوندت

******** ******** *********

درسته که دل منو خنک کرد ، اما همین کارم کرد،

همین کارم کرد!

واسه همین بود ککه ریختن از زندون بیرونت کشیدن

برن بستنت به یه درخت و ، سر تا پا تو قیر مالیدن و

ناله ت که بلند شد قهقه شون هوا رفت .

هوا رفت

هوا رفت

ناله ت که بلند شد قهقه شون هوا رفت .

******** ******** *********

تقاص اون دلگی رو ازت کشیدن سامی سوسکی

اما نه با پول

با دل نم و جون خودت تقاصشو دادی سامی سوسکی.

تقاص لیس کشیدن اون عسل سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

عسل سرخ و سفید و

تقاص لیس کشیدن اون عسل سرخ و سفید و

...

آرام

ناپلئون میگه : روزی میرسه که بدون توپ و تفنگ هم بشه سرزمینها را فتح کرد .

وقتی هدایت هدفش خودکشی بود از عشق حرف میزد . البته طبق یه فرضیه بخاطر درگیر نشدن با این عامل احساسی و همچنین رسیدن به اوج نامیدی می خواست به آرامشی برسد که هیچ کس نتواند موجب صلب آن گردد . علی هذا این آرامش شیرین در این دنیا و روی کره ی زمین نبود . البته در دنیای سا ختگی فکری هدایت در آن بهبه ی ایجاد زمینه ی آفرینش هم این آرامش دیده نمی شد. تا جایی که فرزانه در شرح حال به استفاده ی هدایت از مواد مخدری که طریقه ی استفاده ی راحتتری دارند و اما ناشگی بیشتری را به ارمغان می آورند مثل کوکایین اشاره میکند .

 

خودمونی

این پست حرف دله هرکی نمیخواد نخونه ...!!!

امروز روز خوبی بود تا همین چند دقیقه پیش آخه تنها شخص با ارزش تو زندگیم خیلی مسخرم کرد و بهم خندید .

منو کودن و بی فرهنگ شمرد . نمیدونید که چقدر سنگین واسم تموم شد

همه اینا به درک دلم از این میسوزه که آخر دست گفت دارم فیلم بازی میکنم و دروغ میگم

خلاصه داستانی در میون نبود

شاید از آزار لذت میبره ... ممکنه من رفع کتیش باشم ؟

نمیدونم ... اما اینو میدونم حتی اگه دوستی ساده ای هم این میون باشه فکر نکنم کسی بخواد طرف مقابل اذیت بشه !!

شما چی فکر میکنین؟؟؟

وجود

پوست نارنج صمد بهرنگی

مجموعه داستانهای کوتاه صادق هدایت

انتری که لوطیش مرده بود صادق چوبک

قلعه حیوانات" جرج اورول

کوچکترین حالت واسه اثبات هستی و وجود همون جمله ی معروفه : من می اندیشم پس هستم !

اما بعضی وقتها فکر هم در اختیار ما نیست مثلآ تا بحال شما حتمآ به رابطه ی سکسی با پدر مادر یا خواهرتون فکر کردین . اگه کسی این مورد را نقض کنه دروغ میگه . البته گول زدن یکی از بزرگترین وجه های ابراز وجود و همچنین آداب معاشرت بشر شده .

 

ترور

تروریسم نمی تواند به عشق بیندیشد؛ زیرا زیربنای چنین احساسی، مردم دوستی است. در حالی که هرگروه تاریخی- روانی دیگر دشمن است و دشمن باید نابود شود. تروریسم تحمل اندیشه  های متفاوت را ندارد

به یادم می آید که در کشور ما ،به بچه های دبستانی آموزش می دادند که اگر در منزل شما کسی نماز نمی خواند و یا از انقلاب بدگوئی می  کند، بیایید و خبر دهید. کودکان از یک سو به مهر مادر و محبت پدر دلبسته بودند و از سوی دیگر با دستور معلم در تضاد عجیبی بودند که چگونه باید رفتار کنند. آنها که خبر از نماز نخواندن پدر و مادر دادند و یا خبر انتقاد آنان را به گوش مدیران مؤمن رسانیدند، بعداً دیدند که چه برسر خانواده ی آنها آمده است. این کودکان به علت جراحت روانی ناشی از رفتار خود که دستورالعمل آموزشی آنها بود، سالها رنج تحمل کردند و توسعه ی روانی- عاطفی آنان با پدر و مادر متوقف شد. این همان هدفی است که گروه بزرگ تاریخی – روانی برای از بین بردن دشمن در نظر دارد. یعنی فرد هرگز به خانواده ی خود نیندیشد و فقط به یکسانی گروه فکر کند؛ و کوشش براین داشته باشد که اصل هویّت گروهی به هر بهائی که هست حفظ شود. اگر گروه در تلقین چنین اندیشه ای موفق باشد، نوجوان یا بزرگسال دانش آموخته که عشق را در قتل، و آسایش را در آشوب می جوید، به راحتی می تواند بر خود بمب ببندد و زندگی خود و انسان ها را به خطر اندازد.

به این ترتیب به قول «فروید»، شخصیّت فرد، اگر در جامعه ای رشد کرده باشد که وجدان تاریخی روانی را به کودک تحمیل کرده باشند، او در بزرگسالی به رفتاری که می کند بالنده است. ولو آنکه آن رفتار به گروه تاریخی- روانی دیگران آسیب برساند و یا درصدد محو هویّت آنان برآید، او خود را در جامعه حل شده و در هویّت گروهی نابود شده می بیند.


 

آره؟

بودن یا نبودن !

خدا یا فقیر !

ابلیس یا بابا آدم !

چشم یا عینک !

دنیا یا دریا !

خیابون یا چهارراه !

زین زین یا بیتل !

اگه یه روز بابا جون آدم رو با ننه حوا میدیدم بغلشون میکردم و زار زار گریه میکردم . از بابا میپرسیدم چرا عصا دستش میگیره و اونم حتمی میگفتم واسه خاطره ننه حواست . از ننه جون میپرسیدم اون غوزش چیه پشت کمرش اونم حتمی میگفت واسه خاطره بابا آدمه ! ....

از بیتل میپرسیدم چرا پریشونی حتمی میگفت واسه خاطره کلی خاطره های قشنگ ... واسه خاطره کلی حقیقت ... واسه خاطره از دست دادن ... واسه خاطره غروره هوشی ... و اما من هیچ وقت نمیخوام از هوشی بپرسم چرا پریشون میکنی ؟ ... 

وقت کافی

تمسخرآمیزه وقتی کسی یه موضوع رو نمیفهمه و در آستانه ی یه رخداد اعلام ذکور بودن واسه عقلش و نمیخواد پس بگیره ...

خانم نسیم ملقب به هوشنگ شهربازی این نمیتونه یه استدلال باشه شما چطور فکر میکنی با سفسته میشه غرور رو از بین برد من یه پیشنهاد میکنم اونم اینه که اول بخونین کسی مثل هدایت چی میگه بعد اظهار نظر کنین .

واقعآ چون الان واسم هیچ اهمیتی نداره که یه شخصیت مثل شما داره عدالت رو ضایع میکنه واسه همین پیشنهاد میکنم مطاب وبلاگ من رو از حالت راکد خارج کنین و اجازه بدین من جمعی صحبت کنم اگر هم از این واقعه ناراحتین ...

اما اینو به حساب اینکه من شکست خوردم نذارین چون حاضرم حضورآ دفاع از آرمان کنم .

والسلام

رو کم کنی

نسیم میگه :

حسین (ع) اینکار و مجبور بکنه تا یه عمری یه چیز دیگه به اسم اسلام زنده بمونه ... اما هدایت افراد ضعیف النفس و میکشه بدون اینکه کسی دیگه از اون آدمها یادی کنه ... من به شخصه اعتقاد دارم افرادی که می تونن با این جور راهنما هایی خود کشی کنن احمق مطلق هستند و هر چه دنیا احمق کمتر داشته باشه خیلی بهتره .....

حالا من میگه : حسین یه آدم نه میتونه خلق کنه نه اجبار بلکه اجباری خلق شده . مثل اینکه تو فراموش کردی تعریف آدم رو پس من واست یه دفعه ی دیگه هجی میکنم که بشر یه موجود کثیفه موجودی که تا اطرافش رو به گه نکشه نمیتونه وجودش رو اثبات کنه .

و اما دین جالبه ... وقتی ما ایرانیها مدین نبودیم فرهنگ و ساختیم و هنر رو خلق کردیم عشق محبت دوستی و همه ی چیزای خوب رو معنی کردیم و با گذشت تجربه ی تلخ تاریخ با ایجاد قانونی که تراژدیمندهای عرب واسمون به اسم دین و بصورت جامه ای پوشاننده ی عریانی اندام جنسی دوختن به اعتیاد برده نمایی رسیدیم به دوره ی نسل کشی (سگ کشی) مصدق و بازرگان میدونستن چه اعمال غیر انسانی ساخته میشه و جدآ به حق گفتن که دین و سیاست نباس با هم قاطی بشن .

تو به کسی که میمیره اما نمیخواد یه عالم بفهمن و واسش عزاداری کنن و به کسی که قدرت از بین بردن رو داره صفت ترسو میدی ؟          بزارین بگم که وحشتناک ترین واژه تو حس کلامی و عاطفی انسان مرگ . و مرگ یعنی از بین رفتن هویت ...

اگه بعضی وقتا تو پرورش فکریت به تحقق اعتنایی واسه ایجاز عقل در خودکشی رسیدی مردد نباش که اون موقع احیای بزرگترین جریان وجودی و اتصال دو قطب مخلوقی و خدایی به همه ... میتونی چشمات رو ببندی و به آرامش بعد از طوفان فکر کنی .

یا حق

رویا

اگه درست به خاطر داشته باشم فروید میگه چهار عامله که رویا رو به وجود میاره

۱ : محرکهای روحی درونی

۲ : محرکهای روحی بیرونی

۳ : محرکهای جسمانی درونی

۴ : محرکهای صرفا روانی

من بعضی وقتا دوست دارم با حالت چهارم خودم رو ارضا کنم . میدونین بعضی وقتا آدم میفهمه که هیچ کدوم از شخصیتهای رفتاریش همونی نیست که میخواسته باشه . لااقل میخواد اونجوری باشه . اما عرف جامعه چون یه ملودی چنگ با برانگیختن یه حس دیگه مثل هوس کمر ابزار رو در هم میشکنه .

یه سوال میپرسم اگه دوست دارین جواب بدین تو نظرات وگر نه سلام من رو به اهل قبور برسونین :

سوال : شما در مورد قراردادی بودن زمان چی فکر میکنین؟؟؟؟

در ضمن این سوال رو هم نسیم جواب میده :

 چرا فکر میکنی هدایت رو آدمای ضعیف دوست دارن؟؟  تو میتونی از حسینم یه آدم ضعیف بسازی چون میدونست آخرش سلاخی میشه اما راست یا درست رفت شاید خدا هم بره ...

روی جدارهای شکسته

 

شوق و خیال خوردش با جای داشته

و امید طعمه بر زبر سنگ خاره ایش

بر پای داشته،

دیری ست یک گرسنه به دل لاشخوار پیر

خاموش وار نشسته

روی جدار های شکسته .

 

* چرا جمعه ها همیشه دل آدم میگیره ؟؟؟

مرگ

نوشته صادق هدایت                                                                                                                       

چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می‌دهد خنده را از لب می‌زداید شادمانی را از دل می‌برد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.

زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود می‌میرند: سنگ‌ها گیاه‌ها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار می‌شده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار می‌گردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بی‌پایان دنبال می‌کند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر می‌گیرد: خورشید پرتو افشانی می‌کند نسیم می‌وزد گلها هوا را خوشبو می‌گردانند پرندگان نغمه سرایی می‌کنند همه جنبندگان به جوش و خروش می‌آیند.

آسمان لبخند می‌زند زمین می‌پروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می‌کنند... .

مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می‌کند: نه توانگر می‌شناسد نه گدا  نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می‌خواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد‌ گری خود دست می‌کشند  بی‌گناهان شکنجه نمی‌شوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده‌اند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمی‌بینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی‌شنوند. بهترین پناهی است برای دردها غم‌ها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش می‌شود همه این جنگ و جدال کشتار‌ها و زندگی ها کشمکش‌ها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام می‌گیرد.

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می‌کردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند می‌شد به طبیعت نفرین می‌فرستادند. اگر زندگانی سپری نمی‌شد چقدر تلخ و ترسناک بود.

هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر می‌گردد اوست که چاره می‌بخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش می‌نهد.

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان  می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده  در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشم‌‌تنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی.

کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...

رقت

خورشید شامگاهی آسمان را ترک گفته است

وبر قله ی یاگامی

روشنایی به سیاهی می گراید.

می پنداشتم مردی دلیرم

اما آستین قبای نازکم از اشک نمناک است.

خرافات یا طبیعت

حتما تا به حال زیاد شنیدین که میگن بعد از خنده گریه است و بعد از گریه خنده !!!

شما به این اعتقاد دارین ؟؟؟؟؟؟

پس چرا بعضی وقتها بعد از گریه ، بازم گریه است و بازم گریه است ؟؟

* غلمان کجاست ؟؟؟